کد مطلب:316838 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:171

چشم هایم جایی را نمی بیند
در شماره ی 99 مجله ی خانواده مورخه پانزدهم مرداد ماه سال 1375 صفحه 22 این داستان نقل شده است كه با اندكی تلخیص آن را می خوانید:

آقای مهرداد خاكساری سیزده سال پیش با همسرش ازدواج كرده و حاصل زندگیشان دو فرزند به نامهای كاوه (دوازده ساله) و كیوان (هفت ساله) است.

كیوان، پسر كوچك خانواده مدتهاست كه با حركات و رفتار و كلمات شیرین خود، دل پدر را برده و توجه بستگان و آشنایان را به خود جلب كرده است.

روزی كه حادثه اتفاق افتاد، یكی از روزهای تابستان بود. آقای خاكساری در آن روز، سعی داشت برخی از وسایل كوچك خانه را با اتومبیل خود به منزل جدید ببرد. این تلاش تا پاسی از شب طول كشید و در این میان كاوه و كیوان هم به اندازه ی كافی به پدر كمك كردند.

البته كیوان با حركات شیرین خود روحیه كار و تلاش را در بقیه به وجود می آورد.

حسین برادرزاده ی آقای خاكساری هم كه جوان برومندی است، از بعد از ظهر به مدد اعضای خانواده آمده و می كوشید با سرعت، هرچه زودتر اسباب و اثاثیه را به منزل جدید ببرند.

- خیلی از اسباب و اثاثیه را برده ایم، هوا تاریك شده، بهتر است بقیه را فردا ببریم.



[ صفحه 251]



این را پدر خانواده می گوید و بقیه هم می پذیرند. مادر خانواده در جواب می گوید: من فردا شروع به چیدن وسایل می كنم و شما هم بقیه را بیاورید.

تصمیم گرفته شد، همه به خانه جدید بروند و شب را آنجا بمانند و روز بعد بیایند. از همین رو، آقای خاكساری برای خداحافظی نزد همسایه ها می رود و خانم خاكساری و بچه ها هم با حسین، برادرزاده ی آقای خاكساری قصد دارند به خانه ی جدید بروند.

همه سوار اتومبیل حسین می شوند، اما در آخرین لحظه، كیوان، خطاب به مادر می گوید: اجازه بدهید از دوستانم خداحافظی كنم.

- الان موقع خداحافظی نیست، فردا برای این كار می آییم.

- نه!...به دوستانم گفته ام امروز برای خداحافظی می روم.

مادر متوجه می شود كه نمی تواند نظر فرزندش را عوض كند. از همین رو می گوید: پس ما می رویم و تو بعد از خداحافظی با پدرت بیا.

خانم خاكساری، موقعی كه از كنار پدر خانواده می گذرد، خطاب به او می گوید:

- كیوان، ماند، ما می رویم وقتی می آیی، او را هم بیاور.

پدر متوجه صحبت همسرش نمی شود او به تصور اینكه همسرش گفته، هرچه زودتر كارت را تمام كن و بیا، بله را می گوید و سپس صحبت را ادامه می دهد.

صحبت آن دو همسایه كه مدتها با هم بودند و حالا باید از هم جدا شوند، خیلی طول نمی كشد و هر دو با این قول كه حتماً به دیدن هم بیایند، از یكدیگر جدا شده و آقای خاكساری پشت فرمان می نشیند و اتومبیل را به حركت در می آورد، اما همین كه اتومبیل دور می گیرد، یك



[ صفحه 252]



دفعه یك نفر جلو می آید و اتومبیل به شدت به او می خورد.

آقای خاكساری مضطرب و نگران از اتومبیل پایین می آید و در عین ناباوری كودك دلبندش را می بیند كه غرق در خون روی زمین افتاده است.

او كیوان را به آغوش می كشد، خون همه لباس او را پر می كند، پدر فرزند را از زمین بلند می كند. او توان رانندگی ندارد، از همین رو یكی از همسایه ها او و فرزندش را در اتومبیل خود می نشاند و به سمت بیمارستان نمازی شیراز می برد.

در بین راه پدر كه روحیه خود را از دست داده، گریه را سر می دهد و می گوید:

- خدایا... چرا باید حواسم پرت باشد و پسر خودم را زیر بگیرم؟

احساس گناه و شرمساری همه ی وجود آقای خاكساری را پر می كند. وقتی به بیمارستان می رسند، به سرعت كیوان را به بخش اورژانس منتقل می كنند. پزشك كشیك، فرزند خانواده را معاینه می كند و می گوید:

- چیزی معلوم نیست باید به هوش بیاید و دقایقی نمی گذرد كه كیوان به هوش می آید و فریاد سر می دهد و می گوید:

- هیچ چیز را نمی بینم، همه جا تاریك است. چشمها... چشمهایم...

وقتی صدای كیوان بلند می شود، مادر خانواده و كاوه و حسین هم از راه می رسند.

مادر و پدر به سراغ پزشك معالج می روند و می پرسند: چرا چشمهای او نمی بیند؟

- معلوم نیست. احتمالاً به عصب چشم او لطمه وارد شده است. هنوز



[ صفحه 253]



چیزی معلوم نیست. باید دعا كنید.

تنها وسیله ای كه هیچ گاه انسان را بی پاسخ نمی گذارد، دعا و استغاثه است این را همه احساس می كنند. از همین رو دستها به دعا بلند می شود.

- یا قمر بنی هاشم علیه السلام... یا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام... سلامت این كودك را از شما می خواهیم.

دعا و نذر و استغاثه، فضای بیمارستان را پر كرده بود. از سوی دیگر پزشكان هم دست از تلاش بر نمی داشتند، آنها هم با به كارگیری ابزار پزشكی و تجربه، می كوشیدند از آن چه در حال وقوع بود جلوگیری كنند.

- فكر نمی كنم او سلامت چشمهایش را به دست بیاورد.

این را یكی از پزشكان گفت و دیگری افزود: عصب به شدت آسیب دیده، من هم با شما هم عقیده هستم.

اعضای خانواده در حالی كه از اصل ماوقع اطلاع نداشتند، همچنان دعا می كردند و شفای فرزندشان را از حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می خواستند. پزشكان هم زخمهای سطحی بدن كودك را پانسمان كردند و به انتظار فردا ماندند. در این مدت، شاید ناخواسته كاوه،برادر بزرگتر كیوان به طرف تخت او رفت و دست كوچك برادر را به دست گرفته و نالان و گریان گفت:

- داداش... داداش كیوان، تو را به خدا بلند شو به خانه برویم... داداش من تنها هستم. نمی توانم با كسی بازی كنم، تو را به خدا بلند شو... تو همیشه می گفتی، هیچ وقت مرا تنها نمی گذاری.. تو را به خدا...

او یك دفعه دست به سمت آسمان بلند كرد. چشمهای پر اشكش را



[ صفحه 254]



رو به سقف اتاق گرفت و با همان حال گفت: خدایا سلامتی داداشم را از تو می خواهم، یا اباالفضل داداشم را خوب كن...

حرفهای او دل همه را به درد آورد. گویی دلهایی سوخت و یك دفعه شكل دعا تغییر كرد. دلهای شكسته، دعا را سوزناك تر به زبان راندند و عرش پذیرای دعای آنان شد.

دست كاوه دوباره دستهای برادر را گرفت و آن را به گونه ی خود نزدیك كرد. دوباره اشك ریخت و دستهای برادر كوچك، تر شد ناگهان كیوان روی خود را به سوی برادر برگرداند و گفت: می خواهم به خانه بروم.

كاوه كه نمی دانست برادرش چشمهایش را به روی روشنی باز كرده، از همین رو مردد به برادرش نگاه كرد. كیوان گفت:

- صورتت را پاك كن، پر از اشك شده است.

كاوه با شنیدن این حرف، فریادی از سر شادی كشید و گفت:

- كیوان می بیند... چشمهای او بینا شده است...داداشم می بیند.

صدای او در اتاق پیچید و همه نگاه به كیوان دوختند، او چشم روی چشم همه انداخت. در هر نگاهی اشك شوق و بر لبها لبخند شادی نقش بسته بود. كیوان گفت:

- به خانه نمی رویم؟ می خواهم خانه ی جدید را دوباره ببینم.

پدر و مادر، پزشك را خبر كردند، او به بالین كیوان آمد و به دقت چشم های كودك را معاینه كرد و گفت:

- معجزه شده است، تنها یك معجزه می توانست این كودك را نجات دهد. او رو به پدر كیوان گفت:

- ما تصمیم داشتیم به شما بگوییم كه برای همیشه باید نابینایی



[ صفحه 255]



فرزندتان را قبول كنید.

اما... پدر و مادر و كاوه به همراه حسین و كیوان بیمارستان را ترك كردند و به شكرانه این سلامت نذرها اداء شد.



سكینه گفت عموجان تو عهد بستی و رفتی

چه شد كه قلب من و عهد خود شكستی و رفتی؟



نگشت آب میسر نیامدی ز چه دیگر

چه شد كه رشته الفت ز ما گسستی و رفتی؟



برادرت به حرم ایستاده بی كس و تنها

بیا كه سر و قدش را ز غم شكستی و رفتی



نبود آب، نباشد، چرا به خیمه نیائی؟

ز تشنگان دل آزرده، دست شستی و رفتی



عمو تو رفتی و ما می رویم سوی اسیری

به ناقه محمل ما بی كسان نه نبستی و رفتی



مگر نبود عمو جای من به دامن لطفت؟

مرا به خاك نشاندی، به خون نشستی و رفتی



حسین از غم بی دستی ات ز پای در افتاد

ولی تو از غم و رنج زمانه رستی و رفتی



برای آب عموجان شد آب، اصغرم امروز

نیامدی دل ما را ز غصه خستی و رفتی



بساز مرثیه «خباز» در عزای اباالفضل

از این كمند مصیبت چه زود بستی و رفتی



شعر از كاشانی «خباز»



[ صفحه 256]